هم چون کودکی که شلوارش را خیس می کند
و اصرار می کند که: " آب است"
به خدا آب است!
قسم می خورم که تو هرگز نرفته ای
و این چشم ها خیس اشک نیست
"به خدا اشک نیست!"
و اینکه خانه نیستی هم...
می گذارم به حساب اینکه رفته ای خرید
با همان وسواس های همیشگی ات!
این که سبزی، ریحان بیشتری داشته باشد
این که نان های سوخته بماند برای همان گنجشک ها
این که قبض برق را اگر ندهیم
تاریکی روزگارمان را سیاه خواهد کرد!
از این به بعد هم اگر نیامدی...
می نویسم به حساب خیابان های شلوغ و بوق های مزاحم!
با این حال شک ندارم
که تو می ایی و می بینی به خواب رفته ام
و مثل همیشه بالشم را خیس خیس...!
امشب که گذشت...
فردا شاید صادقانه اعلام کنم
که این نم...
که این خیسی...
از کجا اب می خورد!