سال هاست
من و فراموشی...
سر "تو" جنگ داریم!
با دامنت در باد می رقصد دلم بانو
با باد می فهمی که شعر مبتذل زیباست
اگر منعم کند دین از شراب خون گیرایت
دو فنجان قهوه مینوشم به یاد مردمک هایت
دو فال قهوه میگیرم سپس شاید بدانم که
میسر میشود همراه هم فال و تماشایت
سپس سر میگذارم روی این فرش عزیزی که
پر است از رد نا معلوم عطر ساقه ی پایت
اگرچه مثل نرگس نیست چشمش سخت بیمار است
کمر چون مو ندارد او ، ولی مو تا کمر دارد
لبش شیرین و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ
درشت و نرم را آمیخته با خیر و شر دارد
به یاد اولین بیت از کتاب خواجه افتادم
شروع عشق شیرین است، بعدش دردسر دارد
یواشکی خواب تو را می بینم
یواشکی نگاهت می کنم
صدایت می کنم
بین خودمان باشد
اما من هنوز تو را...
یواشکی دوست دارم!
تو
تنها دعای قشنگِ منی
مبادا کسی از خدا آرزویت کند!