جایت خالی!
می خواستیم بخندیم
جای لبخند...
بر لب خالی بود !
قانعم!
بیشتر از این چه بخواهم از تو؟!
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی است!
از هر چه که بود و هست سیرم امشب
انگار قرار است بمیرم امشب
وقتی که نمی رسد به دنیا دستم
باید یقه که را بگیرم امشب ؟
اگر به آدم بزرگها بگویید…
یک خانهی قشنگ دیدم از آجر قرمز که
جلو پنجرههاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود
محال است بتوانند مجسمش کنند!
بایدحتماً بهشان گفت یک خانهی صد میلیون تومنی دیدم
تا صداشان بلند بشود که:
وای چه قشنگ !
برای من کمی از دست هایت را بفرست!
هر کسی جای من بود…
می بُرید!
اما من هنوز می دوزم…
چشم به راهی که رفته ای!
من که جز تو..
کسی را ندارم!
ولی چرا تو را هم ندارم؟!
نمی گویم شایسته ی پُر کردن تنهایی ات هستم!
دستت را به من بده…
تا هر دو با هم تنها باشیم!
من ، تو !
مقصر این جدایی…
ویرگول بود!