گـریه نکرده ام!
از وقتی نیستی …
هی گرد و خاک میرود
توی چشمم !
بدون تو این دنیا چه سیاره ی عجیبی می شود
تلخِ تلخ …شورِ شور!
و حالا من که اهلی ات شده ام
دیگر برایم دختری نیستی
مثل هزار دختر دیگر!
چون فقط تویی که برایت مرده ام
و این روزها که نیستی
من …آه …
حال جانفرسایی دارم!
تو و مرگ خیلی شبیه هم هستید
هرچند با دو فعل متناقض!
تو با رفتنت…
مرگ با آمدنش!
چه فرقی می کند که آدم چطور از زندگی دل بکند؟
به همین غروب غم انگیز دلخوشم…
اگر بدانم تو هم یک جایی
نشسته ای پشت پنجره
و دلت برای من تنگ شده!
گفتی می آیی
و یاد اخبار هواشناسی افتادم…
که لذت باران های بی هنگام را می برد!
گفتی می آیی…
و یاد تمام روزهائی افتادم
که بیهوده چتر برداشته بودم!
مثل یک بچه ی ده ماهه که لیوان ها را
عشق گاهی به زمین می زند، انسان ها را!
این باد لعنتی مداوم و این همه قاصدک
تا کی …
نیامدنت را پیغام می دهند؟
بدهکار هیچ کس نیستم
جز همین ماه…
که تو را به یادم می آورد!
همه ی آنهایی که مرا می شناسند…
میدانند چه آدم حسودی هستم !
و همه ی آنهایی که تو را می شناسند...
لعنت به همه آنهایی که تو را می شناسند!
درد می کند هنوز…
جای دوست داشتنت!