روزی سگی داشت در چمنزار علف میخورد
سگ دیگری از کنار چمن گذشت.
چون این منظره را دید تعجب کرد و ایستاد. آخرهرگز ندیده بود که سگ علف بخورد!
با تعجب گفت: تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟
سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت:
من؟
من سگ کدخدا هستم!
آن سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:
اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی
تو که علف میخوری دیگه چرا سگ کدخدا؟
سگ خودت باش!!
اگر مردی تو را بیش از من دوست دارد
مرا به سوی او ببر
تا نخست او را بستایم برای پایداری اش
و سپس او را بکشم!
جهان همانند یک آیینه است
آنچه را که در درون خود احساس می کنید در دنیای بیرونی باز می یابید
و دقیقا به همین خاطر است که ...
برای اصلاح زندگی باید از درون خود آغاز کنیم!
او همیشه آغوشش باز است
نگفته تو را میخواند...
اگر هیچکس نیست
خدا که هست!
گاهی حذف کردن برخی آدمها از زندگیتان ...
جا را برای آمدن آدم های بهتر باز می کند!
داشتم خانه را مرتب می کردم
که حس کردم...
باید همه چیز را در این جهان رها کنم
و به تو بگویم که دوستت دارم!