دلتنگ که شدی برای دو نفر چای بریز
سهم خودت را بنوش
و بگذار سهم من...
به عادت همیشگی اش از دهن بیفتد!
چنان که دست گدایی شبانه می لرزد
دلم برای تو ای بی نشانه می لرزد
هنوز کوچه به کوچه، حکایت از مردی ست
که دستِ بسته او عاشقانه می لرزد
زندگی می رود به سمت جلو، تو ولی می روی به سمتِ عقب
شده ای عضوِ تیمِ تک نفره، پس خودت از خودت حمایت کن
بینِ تن های خالی از دلِ خوش، هی خودت را بگیر در بغلت
دزدکی با خودت برو بیرون، و به تنهایی ات خیانت کن
گفت :خیلی میترسم
گفتم: چرا ؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم، این جور خوشحالی ترسناک است!
پرسیدم آخر چرا و او جواب داد:
وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!
بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود
احساس در الهه ی نازِ بنان نبود
بی شک اگر که خلق نمی شد گناهِ عشق
دیگر خدا به فکرِ شبِ امتحان نبود
گشتم نبود نیست... تو هم بیشتر نگرد!
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود
دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت
با اینکه پای هیچ زنی در میان نبود!