اینجا همه هر لحظه می پرسند
حالت چطور است؟
اما کسی یک بار از من نپرسید...
بالت؟!!

اینجا همه هر لحظه می پرسند
حالت چطور است؟
اما کسی یک بار از من نپرسید...
بالت؟!!
عشق اگرچه حرف ربط نیست!
ربط میدهد مرا به تو
شوق را به جان
رنج را به روح
همچنان که باد
خاک را به دشت
ابر را به کوه...
دلم گرفته است مثل...
همهی زنانی که به زمین خیره میشوند
و انگشترشان را میچرخانند!
چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک فنجان پُر شده
دلم تنگست
مثل لباس سالهای دبستانم
مثل سالهای مأموریتهای طولانیِ پدر
که نمیفهمیدم...
وقتی میگویند کسی دورَست
یعنی چقدر دورَست !
شیارِ دستهاش را نشان میدهد پدر:
"هنوو گُشنهگی نکشیدی عاشقی یادت بره!"
اما از ابرِ چشمهاشْ چکّه میکند...
تصویرِ زنی جوان!
من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
"از برف اگر آدم بسازی دل ندارد ..."
تنها به یک دلیل خودم را نمی کشم
اما همان دلیل خودش می کشد مرا...!