من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز به یکدگــر نرسیدن بود
تو می توانی نیایی
ولی من...
نمی توانم منتظرت نباشم!
به همان سادگی که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار…
سقف واگن متروک را تـرک میگوید
دل ، دیگردر جای خود نیست ...
به همین سادگی !
می خواهم نباشم
مثل تو که نیستی !
چمدانت را می بستی…
مرگ ایستاده بود و
نفس هایم را می شمرد!
هر دو می خواهید غمگین ترین باشم
تو با رفتنت…
باران با آمدنش!
می دانی که …هنوز
دوستت دارم
عاشقانه ترین هدیه ای است که برای تو دارم!
گـریه نکرده ام!
از وقتی نیستی …
هی گرد و خاک میرود
توی چشمم !
بدون تو این دنیا چه سیاره ی عجیبی می شود
تلخِ تلخ …شورِ شور!
و حالا من که اهلی ات شده ام
دیگر برایم دختری نیستی
مثل هزار دختر دیگر!
چون فقط تویی که برایت مرده ام
و این روزها که نیستی
من …آه …
حال جانفرسایی دارم!
تو و مرگ خیلی شبیه هم هستید
هرچند با دو فعل متناقض!
مرگ با آمدنش!
چه فرقی می کند که آدم چطور از زندگی دل بکند؟