به همین غروب غم انگیز دلخوشم…
اگر بدانم تو هم یک جایی
نشسته ای پشت پنجره
و دلت برای من تنگ شده!
گفتی می آیی
و یاد اخبار هواشناسی افتادم…
که لذت باران های بی هنگام را می برد!
گفتی می آیی…
و یاد تمام روزهائی افتادم
که بیهوده چتر برداشته بودم!
مثل یک بچه ی ده ماهه که لیوان ها را
عشق گاهی به زمین می زند، انسان ها را!
این باد لعنتی مداوم و این همه قاصدک
تا کی …
نیامدنت را پیغام می دهند؟
بدهکار هیچ کس نیستم
جز همین ماه…
که تو را به یادم می آورد!
همه ی آنهایی که مرا می شناسند…
میدانند چه آدم حسودی هستم !
و همه ی آنهایی که تو را می شناسند...
لعنت به همه آنهایی که تو را می شناسند!
درد می کند هنوز…
جای دوست داشتنت!
غمگینم…
مثل شاخهای که پُر شده، از برگهای زرد!
مثل حال و روز زنی…
که آب و رنگش در گذشته، جا مانده است!
ما به ایستگاه ها رفتیم تا
دور شدن را از قطارها یاد بگیریم...
به زمستانی فکر می کنم که بدون تو
روزهای مرا فصل هایی طولانی می کند!