شب ِ اندوه، کنار تو به سر می آید
آفتابی و به امر تو سحر می آید
آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده است
خار هم پیش شما گل به نظر می آید
و نبوت به دو تا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تو هم معجزه بر می آید
مانده ام روزی اگر باز بیایی به زمین
چه بلایی به سر اهل نظر می آید؟
مانده ام لحظه ی پیچیدنِ عطر تو به شهر
ملک الموت پی ِ چند نفر می آید؟
اگر امروز جایی از کار شما گیردارد...
شاید دلیلش نگاه غضب آلودی است که هشت سال پیش به مادرتان انداختید
یا دادی است که بر سر پدرتان زدید!
یا خدای نکرده کسی را در صفی هل داده اید یا پشت سر کسی حرف زدید!
وقتی میشنوم کسی آه میکشد و می گوید:
زندگی سخت است!
وسوسه می شوم از او بپرسم:
در مقایسه با چه؟
این زندگی گذراست...
نه غمش پایدارست
و نه خوشی اش!
به کوله بارت نگاه کن که چگونه پرش کرده ای...
دلم یک اتفاق می خواهـد
یک تلفن نا آشنا
با بی میلی تمام جواب دهم و...
صدای تـو!
هرکس که ساختن زندان انفرادی به کله اش زده آدم جالبی بوده...
و خوب می دانسته چطور با آدم ها بازی کند
یعنی درست تر آن است که بگویم می دانسته آدم بزرگترین دشمن خودش است!
لازم نیست او را بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند...
بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند
تا خودش دخل خودش را بیاورد!