حامد عسکری :
دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ
خدمت شروع شد، تاریک و تو به تو
بیعکس نامزدش، بیعکس « آرزو »
شبهای پادگان، سنگین و سرد بود
آخر خدا چرا ؟ ... آخر خدا چگو ....
نه ... نه نمیشود، فریاد زد: برقص ...
در خندهی فروغ، در اشک شاملو ...
توی کلاه خود، لاتین نوشته بود
" Your hair is black , Your eyes are blue "
خاتون تو رو خدا، سر به سرم نذار
اینجا هوا پسه، اینجا نگو نگو
یک نامه آمد و شد یک تراژدی
این تیتر نامه بود: « شد آرزو عرو ...
س » و ستارهها چشمک نمیزدند
انگار آسمان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگاه ، با بغض در گلو
بالای برج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: نامرد آرزو ..
۹۴/۰۴/۲۲