فریدون مشیری :
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه ی دل بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم دیگر تار کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی...
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را دریابم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق
بنشینم دم در...
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست که نیست پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا غفلت کردم
آخرین لحظه ی فردا شب
من به خود باز بگویم این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت...