همه چیز را باید به اندازه خورد ...
حتی غصه را!
ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﺑﻪﺭﻭﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻣﯽﻧﺸﺎﻧﻢ
ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﭘﻠﮏﻫﺎ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻣﺎﺳﺎﮊ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺧﻨﺪﻩﺭﻭ ﺷﻮﺩ
ﻣﯽﺯﻧﻢ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺷش ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ
ﯾﮏ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺵ
ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺵ!
بعد از رفتن تو…
تک تک لحظه های تقویم
غروب جمعه شد!
با من رفت و آمد نکن!
رفتن فعل قشنگی نیست
با من فقط راه بیا...
در گلوی من ابر کوچکی ست
می شود مرا بغل کنی؟
قول می دهم گریه کم کند...
بعد از خداحافظیت
من ، من نبودم
بم بودم ، بعد از زلزله !
نبودن هایی هست
که هیچ بودنی
جبرانشان نمی کند!
بغضت در گلوی من گیر کرده است…
دلم را بده بغضت را بگیر!
حالا که خیالِ آمدن نداری
دیگر مرگ تنها کسی است
که میتوانم به انتظارش بنشینم!
دلم یک دوست می خواهد
که خیلی مهربان باشد