این ردّکفش نیست، نشان تعجّب است!
روییـده وقـت رفتـنت از ردّپــای تــو...
جز روزگار من...
همه چیز را سفید کرده برف!
سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن
لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟
آفتابگردان خانه مان ...
روزهای ابری هم باز می شود
بانو!
نسبتی با آفتاب داری؟
دارد عادتم می شود
که با دلهره تو را ببوسم
مثل ِ گنجشک ها که هرگز...
آسوده از زمین دانه بر نمی چینند!
اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت...
که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟
لبهایت به جان دیگری میافتد
دردهایت به شب من!
این مشروبها بیتو سری را گیج بیکسی نمیکنند
تو از تمام جمعهای بیمن...
تا میتوانی لذت ببر!
من به دراکولایی قناعت کردهام که از بیکسی
تنها خون خودش را میخورد!
خدا می داند
چقدر دردناک است...
برای آدمی که زخم هایش را
حتی از آینه پنهان کرده است
در وصف خود بگوید:
"آی ..."