نقشه می ریخت مرا از تو جدا سازد شک
نتوانست، بنا کرد به توهین کردن
زیر بارغم تـو داشت کسـی له می شد
عشق بین همه برخاست به تحسین کردن
آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته ام
که نمانده است توانایی نفرین کردن
نقشه می ریخت مرا از تو جدا سازد شک
نتوانست، بنا کرد به توهین کردن
زیر بارغم تـو داشت کسـی له می شد
عشق بین همه برخاست به تحسین کردن
آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته ام
که نمانده است توانایی نفرین کردن
مبلها را چیدم
پردهها را کنار پنجره
قابها را به دیوار آویختم
بعد...
دو فنجان چای ریختم
و فکر کردم به 365 روزِ دیگر
که میتوانم با چیدمانی دیگر دوستت بدارم!
بی خبری...
بی پایان ترین خبری ست که
از تو می رسد این روزها!
تابستان را که داغ نیامدن کردی
پاییز را سرد نبودن نکن...
گناه دارد!