فلسفه فاصله میان انگشتان را نمیفهمیدم !
تا این که دستم را گرفتی . . .
فلسفه فاصله میان انگشتان را نمیفهمیدم !
تا این که دستم را گرفتی . . .
به دوست داشتنت مشغولم
همانند سربازی که سالهاست
در مقری متروکه...
بی خبر از اتمام جنگ
نگهبانی می دهد!
قطار سوت کشید و به راه افتاد
همه گوششان را گرفتند...
من قلبم را !
من زخمهای بی نظیری به تن دارم
اما تو مهربان ترین شان بودی
عمیق ترین شان
عزیزترین شان!
بعد از تو آدم ها...
تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ کدامشان به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند!
بعد از تو آدم ها تنها خراش های کوچکی بودند
که تو را از یادم ببرند اما نبردند!
تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی
و هر بارعزیزتر از پیش...
هر بار عمیق تر!
ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺷﻮﻕ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﮐﻼﻓﻪ ﺍﺕ ﮐﺮﺩﻩ
ﺗﺮﺩﯾﺪ ﻣﺒﻬﻢ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻨﯽ ﺭﻭﺷﻦ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ :
ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ...
کشاورز دعایِ باران خواند
و باران آمد!
کاش تو را خواسته بود...
کاش تو آمده بودی!
باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است
باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...
این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...
ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است
ماشین گذشته از تو و هی دور میشود
با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است
حالا تو در اتاق خودت گریه میکنی
من پشت شیشهی اتوبوسی که ممکن است...
حمید لولایی: یکی پول نداره شامپو بخره بزنه به سرش
یکی دیگه هفت قلم شامپو میزنه به سگش!