سرانجام چه زمانی کسی می آید
تا این جهان وارونه را راست کند؟!
یادت باشد…
به خوابم آمدی
بیدارم کنی ببوسمت!
حکایت بارانی بی قرار است
اینگونه که من
دوستت دارم!
از تنهایی خسته شده ام
از رسیدن، نا امید
از تو، دلسرد!
دلم به هیچ چیزی خوش نیست
اما...
چرا نمی توانم عاشقت نباشم؟
دوستت دارم …
و عشق تو از نامم می تراود!
مثل شیره ی تک درختی مجروح
در حیاط زیارتگاهی!
راه می روم
و شهر زیر پاهام تمام می شود
تو…
هیچ کجا نیستی!
ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﺑﻪﺭﻭﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻣﯽﻧﺸﺎﻧﻢ
ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﭘﻠﮏﻫﺎ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻣﺎﺳﺎﮊ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺧﻨﺪﻩﺭﻭ ﺷﻮﺩ
ﻣﯽﺯﻧﻢ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺷش ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ
ﯾﮏ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺵ
ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺵ!
بعد از رفتن تو…
تک تک لحظه های تقویم
غروب جمعه شد!
با من رفت و آمد نکن!
رفتن فعل قشنگی نیست
با من فقط راه بیا...
در گلوی من ابر کوچکی ست
می شود مرا بغل کنی؟
قول می دهم گریه کم کند...