از در بالا رفتـم
پلـه ها را بـاز کردم
لباس خوابم را خواندم
دکمه های دعایم را بستم
ملافـــه های را خاموش کردم
چراغ خواب را روی سرم کشیدم
آخ...
از دیشب که مرا بوسیده ای
همه چیز را قاطی کرده ام!
از در بالا رفتـم
پلـه ها را بـاز کردم
لباس خوابم را خواندم
دکمه های دعایم را بستم
ملافـــه های را خاموش کردم
چراغ خواب را روی سرم کشیدم
آخ...
از دیشب که مرا بوسیده ای
همه چیز را قاطی کرده ام!
نه اینکه دوستت نداشته باشم
اما رد شدن از جاده ای...
که صدبار در آن تصادف کرده ای
کار گاوهاست!
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
نیست دیگر به خرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد
تو لحن خنده هات احساس غم نبود
من عاشقت شدم دست خودم نبود
این خونه روشنه اما چراغی نیست
دنیام عوض شده این اتفاقی نیست
احساس من به تو مابین حرفام نیست
هرچی بهت میگم اونی که میخوام نیست
شعرهای مرا کسی میفهمد که عزیزش
یک غروب جمعه برای همیشه رفته است!
شعرهای مرا کسی میفهمد
که هر شب خدا
جای خالیاش را بغل کرده
گریه کرده…
در نبودنش تب کرده است!
شعرهای مرا کسی میفهمد که سالیان سال
جز شبحی از خودش در آینه…
چیز دیگری ندیده است !
تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد
که آخر پاییز امروز است یا فرداست
یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست
هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست
خدمت شروع شد، تاریک و تو به تو
بیعکس نامزدش، بیعکس « آرزو »
شبهای پادگان، سنگین و سرد بود
آخر خدا چرا ؟ ... آخر خدا چگو ....
نه ... نه نمیشود، فریاد زد: برقص ...
در خندهی فروغ، در اشک شاملو ...
توی کلاه خود، لاتین نوشته بود
" Your hair is black , Your eyes are blue "
خاتون تو رو خدا، سر به سرم نذار
اینجا هوا پسه، اینجا نگو نگو
یک نامه آمد و شد یک تراژدی
این تیتر نامه بود: « شد آرزو عرو ...
س » و ستارهها چشمک نمیزدند
انگار آسمان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگاه ، با بغض در گلو
بالای برج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: نامرد آرزو ..
تمام تلاشم را کرده ام
و می توانم چشم هایم را آرام ببندم
مشکلی نیست!
فقط کارم با این دنیا تمام شده...
از هر که به من رسیده است...
شکستی به یادگار مانده!
مثل مسجدی میان راهی...
میزبان نمازهای شکسته ام!