ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻋﺎﺷﻖ ِ ﮔﯿﺴﻮﯼ ِ ﮐﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﻣﻮﻫﺎﯼِ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﺼﺮِﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻋﺎﺷﻖ ِ ﮔﯿﺴﻮﯼ ِ ﮐﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﻣﻮﻫﺎﯼِ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﺼﺮِﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﺳﺖ
هرگز نخواستم که بگویم تو را چقدر...
عاشق شدم! چه وقت! چگونه! چرا! چقدر!
هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو
از ابتدای ساده این ماجرا چقدر-
من را شکست، ساخت، شکست و دوباره ساخت
من را چرا شکست، چرا ساخت یا چقدر!
هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی
عادت نبود، حسی از آن ابتدا چقدر-
مانند پیچکی که بپیچد به روح من-
ریشه دواند و سبز شد و ماند تــا... چقدر-
خوبست با تو، با همه بی وفاییت
قلبم گرفته است، نپرس از کجا، چقدر!
قلبم گرفته است سرم گیج می رود
هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...
التماست میکنم با عشق درگیرم نکن
من حریفش نیستم در پنجه ی شیرم نکن!
تازگیها از تب تند جنون برخاستم
باز با دیوانگی هایت زمینگیرم نکن
قهرمان آرزوهایت نبودم ، نیستم
بی سبب در ذهن خود اینطور تصویرم نکن!
مرد رویایی تو من نیستم بانویِ من
با نگاه دلفریبت باز زنجیرم نکن
شاعرم با یک نگاه مست عاشق میشوم
التماست میکنم با عشق درگیرم نکن ...
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش
دارم ! ببین ... چه خیر و چه شر، دوست دارمت!
بی استخاره های پدر، دوست دارمت!
دیگر رسیدَست به اینجام ...گوش کن
من.. این منِ مزخرفِ خر دوست دارمت!
و فکر کن...
من عاشق ِ عکس ِ رادیولوژی ات باشم!
همان عکسِ سیاه ِ بی حالت...
همان که یک توده ی گرم و تپنده را میان دنده هایت کادر کرده است!
صبر کن آیه قسم جور کنم تا نروی!
یا در و پنجره را کور کنم تا نروی
صبر کن لشگری از خاطرهٔ روز نخست
بر سر راه تو مأمور کنم تا نروی!
قّدِ زیبایی تو نیستم امّا چه کنم؟
صورتم را پُر هاشور کنم تا نروی؟
نذر کردم گره یِ پنجره فولاد شوم
صبر کن تا به خدا زور کنم تا نروی!
من بلایی به سرت آمده ام، می دانم ...!
از سرت درد و بلا دور کنم تا نروی
تیغ بر روی رگ غیرت من منتظر است
صبر کن حادثه ای جور کنم تا نروی...
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه ی دل بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم دیگر تار کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی...
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را دریابم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق
بنشینم دم در...
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست که نیست پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا غفلت کردم
آخرین لحظه ی فردا شب
من به خود باز بگویم این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت...
صدایت از تلفن می رسد؛ فقط گوشم
تو حرف می زنی و جرعه جرعه مـی نوشم
سـلام .. سـرد شده روزگارِ من، گلِ من !
برای من نگران نیستی چه می پوشم؟!
فال می خواهم بگیرم می شود نیت کنی؟
می شود با این غزل احساس سنخیت کنی؟
کاش شاعر می شدم مضمون شعرم می شدی
قوه ی شعر مرا درگیر فعلیت کنی
منطق لب های تو شد علت اشعار من
می شود با بوسه ای اثبات علیت کنی
طبع من گرم است، عشق من ندارد حد و مرز
تو زرنگی، می شود آن را مدیریت کنی؟
شعر من بی تو اهمیت ندارد نازنین
عشوه ای کن تا غزل را پر اهمیت کنی
عذر می خواهم حواسم چند بیتی پرت شد
فال می گیرم، دوباره می شود نیت کنی؟