اگر منعم کند دین از شراب خون گیرایت
دو فنجان قهوه مینوشم به یاد مردمک هایت
دو فال قهوه میگیرم سپس شاید بدانم که
میسر میشود همراه هم فال و تماشایت
سپس سر میگذارم روی این فرش عزیزی که
پر است از رد نا معلوم عطر ساقه ی پایت
اگرچه مثل نرگس نیست چشمش سخت بیمار است
کمر چون مو ندارد او ، ولی مو تا کمر دارد
لبش شیرین و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ
درشت و نرم را آمیخته با خیر و شر دارد
به یاد اولین بیت از کتاب خواجه افتادم
شروع عشق شیرین است، بعدش دردسر دارد
یواشکی خواب تو را می بینم
یواشکی نگاهت می کنم
صدایت می کنم
بین خودمان باشد
اما من هنوز تو را...
یواشکی دوست دارم!
تو
تنها دعای قشنگِ منی
مبادا کسی از خدا آرزویت کند!
تمام خلق گریان و ملک گریان و گریان تر
خدا وقتی که می بیند پری ها را پریشان تر
نماد عدل وقتی می شود خانه نشین یعنی
که جاهل ها مسلمانند و قاتل ها مسلمان تر
چه حکمت بوده در آتش ، که ابراهیم و زهرا را
یکی آنی گلستان شد یکی هر لحظه سوزان تر ؟
شب است و غربت و تابوت و چندین شانه ی لرزان
علی چشمش نمیبیند ، بتاب ای ماه تابان تر
وصیت کرده نامحرم نبیند پیکرش را هم
ندارد خالق هستی از این زن پاک دامان تر
زمین آغوش واکرده ، که گنجی را به بر گیرد
دو چشم آسمان خون و زمین از اشک و باران، تر
خدا قبر تو را پنهان نموده تا بگوید که
اگر گنجینه ای داری ، نگاهش دار پنهان تر
هرکسی دارد از این داغ، خبر، سوختهاست
نه فقط دل که از این داغ، جگر سوختهاست
بین دیوار و دری سوخته، ماندهست زنی
گویی از آتش ِآهش، دل ِدر سوختهاست
چاه با چشم ِخودش دیده چه شبهایی را
که علی در غم ِاو تا به سحر سوختهاست
زهراخودت بگو به علی خاک چادرت
آیا دلیل رنگ رخی که پرید نیست؟
تو شاهراه رفتن دل سوی منزلی
آنکس که فاطمه نخریدش شهید نیست
یارب به حقِّ فاطمه مهدی شناس کن
ما را که هرکه دلبر خود را ندید نیست
شب ِ اندوه، کنار تو به سر می آید
آفتابی و به امر تو سحر می آید
آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده است
خار هم پیش شما گل به نظر می آید
و نبوت به دو تا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تو هم معجزه بر می آید
مانده ام روزی اگر باز بیایی به زمین
چه بلایی به سر اهل نظر می آید؟
مانده ام لحظه ی پیچیدنِ عطر تو به شهر
ملک الموت پی ِ چند نفر می آید؟