گاهی که میرسم به ته خط گرفتاریهام...
همونجا که حرفی نمی مونه جز شکایت کردن!
چشمامو میبندم و به بعضی آدمهای دیگر فکـر میکنم
به آدمای گرفتار تر، مریض تر، تنهاتر ...
و اون موقع است که با تمام وجود میگم
خدایا شکرت...
خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد
خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد!
از جنس خاک این حوالی نیست، خاکی که دنیا بر سرم کرده!
کلّ پزشکان حرفشان این بود: احساس در جسمم ورم کرده
دیوار، قابِ عکس گیجم را مثل لحاف انداخته رویش!
آنقدر از تو دور ماندم که، آغوش دیوار از برم کرده
دیگر چیزی نمانده طاقت من ...
یک کبریت بکشَم تمام می شود !
اگر او برای تو ساخته شده ...
من برای تو ویـران شده ام !
مثلِ قاچی از ماه
نشسته در سفرهی شب…
فقط میشود هوساَت کرد!
بوی تو می آید...
و من مدام فکر می کنم
باید در آغوش کشیده شوم!
ما مثل دو سیم
برهنه در آغوش هم
مگر می شود که باشیم؟
دو موازی تا همیشه ایم
در تیر های برق
هر وقت کلاغی روی تو خوابید
به من نزدیک تر شدی...