به نبودنت عادت کردم امامشکل اینجاست که...
به بودنت کنار کسی جز خودم عادت نمی کنم!
اندازهی یک وقفهی کوتاه بمان
حتی شده تا نیمهی این راه، بمان
دلتنگ تو بودن به خدا ممکن نیست
نه! آه نکش، آه نرو، آه بمان...
به جهنم که نیستی!
مگر مغول ها یک قرن تمام حمله نکردند؟
مگر نگذشت!؟
نبودن تو هم می گذرد...
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست مدت هاست...
کسانی هستند که از خودمان می رنجانیم
مثل ساعت هایی که صبح، دلسوزانه زنگ می زنند…
و در میانِ خواب و بیداری، بر سرشان می کوبیم!
بعد می فهمیم که خیلی دیر شده!
ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ!
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺮﻫﻨﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﺖ ﺍﺯ ﻋﺮﻗﺖ…
ﺑﻪ ﺗﻨﺖ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺪ
تنهایی من پُر از دلقکهایی است با دماغهای قرمز!
از بس گریه کرده اند ...