حامد عسگری :
يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۱۲ ب.ظ
هر بار خواست چای بریزد نمانده ای
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای
حالا صدای او به خودش هم نمیرسد
از بس که بغض توی گلویش چپانده ای
میخندی و برات مهم نیست ... ای دریغ
من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای
۹۳/۰۶/۰۲