ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺸﺎﻥ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ
ﻭ ﭘُﺮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻏﻢ ِﺷﯿﺮﯾﻦ !
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﺮﻭﺭﺷﺎﻥ ﮐﻨﯽ
ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺘﯽ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ
ﺍﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪﻫـﺎ ﺳﻨﮕﯿﻦﺗﺮﻧﺪ
ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺸﺎﻥ
ﺧﻂ ﺑﻪ ﺧﻂ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺮﻭﯼ
ﮐﻠﻤﺎﺗﺶ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ!
ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯾﺖ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
از ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺑﺲ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻧﺪ!
مسافر مرد: من یه ایده دارم که کاملا دیوونگیه ولی اگه ازت نپرسمش بقیه عمرم همش منو اذیت میکنه
مسافر زن: چی؟
مسافر مرد: من میخوام بازم باهات صحبت کنم، اصلا نمیدونم وضعیت تو چطوره
ولی من حس میکنم یه جورایی اشتراکاتی داریم، درسته؟
مسافر زن: آره، منم همین طور
مسافر مرد: خب، عالیه، این کاریه که میکنیم... اینجا با من توی ویانا پیاده شو و بیا شهر رو سیاحت کن
مسافر زن: چی؟
مسافر مرد: این جوری بهش فکر کن... 10، 20 سال برو جلوتر، باشه؟ و تو متاهل هستی ولی ازدواجت دیگه
اون انرژی همیشگی رو نداره، شروع میکنی به سرزنش کردن شوهرت، راجع به تمام مردایی که توی زندگیت
باهاشون آشنا شدی فکر میکنی و اینکه چه اتفاقی ممکن بود بیفته اگه تو با یکی از اونا همراه میشدی...
من یکی از اونا هستم، پس بهش به عنوان یه سفر در زمان فکر کن تا بفهمی چه چیزی رو از دست داده بودی،
این یه لطف بزرگه به تو و شوهرت تا بفهمی که تو چیزی رو از دست ندادی، منم به اندازه ی اون بی حال و
خسته کننده ام و تو تصمیم درست رو گرفتی و واقعا خوشبختی!
مسافر زن: بزار کیفم رو بردارم...